معرفى كتاب «قصههاى مجيد»
نام كتاب: قصههاى مجيد
نام نويسنده: هوشنگ مرادى كرمانى
ناشر: كتاب سحاب
شمارگان: 5000 جلد
نوبت چاپ: چاپ يازدهم (تك جلدى و مجموعه) ارديبهشت 73
شابك:
قيمت: 18،000 ريال
تعداد صفحه: 455 صفحه
بدون شك موفقترين نويسنده معاصر ايران بخصوص در زمينه ادبيات كودك آقاى مرادى كرمانى است. به قول معروف داستانهاى ايشان از آن داستانهاست كه هم دل منتقدان را بدست آورده است و هم دل خوانندهها را. اين داستانها حتى به خارج از مرزهاى كشور هم نفوذ كرده است و جوايز بينالمللى را بخود اختصاص داده است. تازه، فيلمهاى موفق بسيارى از روى داستانهاى ايشان ساخته شده است كه اكثر آنها هم فيلمهاى موفقى بودهاند و خودشان در فستيوالهاى فيلم جوايزى كسب كردهاند.
اما از حق نبايد گذشت كه سريال «قصههاى مجيد» نيز با تمام عوامل دست اندر كار، از كارگردان گرفته تا هنرپيشههاى آماتورش و حتى سياهىلشكرهايش بيشتر از همه به دل مردم نشست.
آشناى من با قصههاى مجيد نيز از اين مجموعه سريالى كه به نام «قصههاى مجيد» از شبكه اول سيما پخش مىشد شروع شد. هنوز هم يادم هست وقتى جرى برنامه كودك مىخواست شروع اولين قسمت اين مجموعه را اعلام كند، گفت:«قصههاى مجيدى كه نوجوانى بسيارى از ما را پر كرده است.» اول توجهاى به اين موضوع نكردم و پيش خودم فكر كردم اينهم يكى از نوشتههاى دوران انقلاب است كه سعى مىكند شعارهاى انقلابى را با زور توى كله كودكان و نوجوانها فرو كند. ولى وقتى اولين قسمت از ماجرا را تماشا كردم. تقريباً بر جاى خودم ميخكوب شده بودم! چطور چنين داستان نابى از دست من فرار كرده بود! چرا من هنوز آن را مطالعه نكردهام!
از همان وقت جستجوى من شروع شد، يكى دو جلد از كتابها را پيدا كردم و مطالعه كردم، بعضى از داستانها را هم اينطرف و آنطرف پيدا مىكردم و مىخواندم. اما هميشه در حسرت مجموعه كامل بودم. بالاخره بعد از سالها به آرزويم رسيدم و مجموعه كامل پنج جلدى را در قالب يك كتاب پيدا كردم و مىتوانم به جرئت بگويم از خواندن آن لذت بردم.
احساس آشنائى عجيبى با مجيد داشتم. بخصوص كه هم اسم بوديم و خيلى از تصميمها و رفتارهايش آينهاى از رفتارهاى من بود. ( در ضمن در سريال مجيد اهل اصفهان بود و همشهرى ما!) اين احساس مخصوص من نبود! چون خيلى از آشنايان و دوستان من را به مجيد تشبيه كردند!
حالا با خواندن قصههاى مجيد طور ديگرى به ماجرا نگاه مىكنم و حتى بيشتر از قبل با او احساس آشنائى مىكنم). از ديد بيشتر ما اين مجموعه تنها قصههاى طنز است از دوران كودكى و نوجوانى يك فرد. اما اگر اين قصهها طنز باشد، به نوعى، طنز سياه است. فقرى كه مجيد با آن دست و پنجه نرم مىكند سخت است اما براى مجيد خيالپرداز سختتر. شايد به جاى «قصههاى مجيد» بايد نام اين كتاب را «غُصههاى مجيد» مىگذاشتند.
شما را دعوت مىكنم به خواندن اين كتاب (حتى اگر قبلاً آن را خواندهايد). و در انتها چه چيزى بهتر از تقديميه كتاب مىتوانم بگويم كه «اين كتاب را به همه «مجيد»ها و «بىبى»هاى ايران» تقديم كرده است.
در ادامه داستانهاى اين مجموعه را به طور خلاصه معرفى مىكنم هر چند كسانى كه سريال قصههاى مجيد را ديده باشند با بيشتر آنها آشنا هستند (بعضاً چند داستان در قالب يك قسمت مىآمد) اما چند اختلاف اساسى بين سريال و كتاب است. يكى از مهمترينش اين است كه مجيد كتاب اهل كرمان است و مجيد فيلم اهل اصفهان.
1- عاشق كتاب
مجيد براى اولين توسط كاغذهاى كه بقالشان اجناس را در آن مىپيچد با كتاب آشنا مىشود. و تلاش مىكند به هر ترتيبى كه شده بقيه كتاب را از دست بقال بيرون بياورد، ولى بقال اين عشق را به هيچ مىگيرد!
2- گربه
مظلومترين حيوان خانگى گربه است كه آدم مىتواند همه چيز را به او نسبت بدهد، اما گربه مجيد كارى مىكند كه مجيد خودش به گناهانش اعتراف كند!
3- ژاكت پشمى
اگر آدم بخواهد براى معلمش بدون آنكه خود معلم بفهمد ژاكت پشمى بدوزد، مشكلات زيادى پيش رو دارد و مجيد بايد با اين مشكلات دست و پنجه نرم كند.
4- طبل
مسلماً بيشتر بچه پسرها در يك دوره از عمرشان عاشق زدن طبل شدهاند، مجيد هم از اين عشق مستثناً نبوده است. بخصوص كه همسايه آنها طبلزن محل است. اما مشكلات زيادى براى نواختن طبل هست كه مجيد حتى فكرش را هم نمىكرد.
5- دعوت
هيچ شده به يكى از دوستان قديمتان بر بخوريد و او را به يك بستنى و فالوده دعوت كنيد و تازه وسطها كار متوجه شويد هيچ پولى همراه نداريد! اگر اينطور شده حتماً درد مجيد را مىفهميد.
6- سلمانى سوم
يادش بخير آنوقتها كه تو مدرسه مجبور بوديم سرمان را كوتاه كنيم، ارزش بيشترى براى موهاى سرمان قائل مىشديم. و زدن آنها هميشه خاطره تلخى بود. از قرار معلوم مجيد هم همين مشكل را در اين داستان داشته است.
7- سماور
اميدوارم شما هيچ وقت مثل مجيد تو رودرواسى گير نكنيد و مجبور نشويد سماورى كه بىبى و دوستانش براى كادو عروسى يكى از آشناها خريده است به ديگر بدهيد.
8- سفر
سفر پخته كند خام را. آقا مجيد هم براى ديدن دائى گراميش مجبور است از كرمان راهى يزد شود. اما مسافرت هميشه هم خاطره خوشى براى آدم به جا نمىگذارد.
9- عكس يادگارى
قديما عكس گرفتن به اين سادگى نبود و هر كسى كه عكس گرفته بود كلى افتخار و آبرو براى خودش به هم مىزد. وقتى مجيد مجبور مىشود براى مدرك كلاس ششمش عكس بگيرد، كلى خوشحال مىشود ولى ماجرا به همين سادگى تموم نمىشود.
(واقعاً هم كه عكسهاى آنوقتها ارزش ديگرى داشت. هنوز هم تو خانوادهها هستند افرادى كه به داشتن عكس پدربزرگشان افتخار مىكنند ولى براى عكس ما جوانها تره هم خورد نمىكنند!)
10- آرزوها
اين كه چطور آقا مجيد «سر به زير» شد و بعد بىبى چطور او را «سر به هوا» كرد و چرا بعد از مدتى بين اين دو حالت گير كرد، داستان زيباى دارد كه خواندنى است.
11- دوچرخه
هنوز هم خريد يك دوچرخه براى پسر بچهها يك آرزو است. ماجراى تحقق بخشيدن اين آرزو براى آقا مجيد و مشكلات بعدش هم گريه آور است و هم خندهدار.
12- انشانويس
اين كه چطور آقا مجيد كمرو يك دفعه دو سه تا خاطرخواه تو يك مدرسه دخترانه پيدا مىكند و چطور براى خاطر او يك جنگ زنانه در مىگيرد، واقعاً خواندنى است.
( يادش بخير، يك زمانى انشاهاى من هم كلى خاطر خواه داشت، ولى متاسفانه همشون پشت لبهايشان سبز بود! )
13- توپ
بدون شك وقتى بچههاى محل براى بازى فوتبال جمع مىشوند، دارنده توپ سلطنت مىكند. اما آقا مجيد كه حاضر نيست زير حرف زور برود راه ديگرى پيش مىگيرد كه به داستان جالبى تبديل مىشود.
14- سفرنامه اصفهان
آقا مجيد كرمانى، از خوشحالى سفر به اصفهان و ديدن آثار باستانى آن در پوست خود نمىگنجد. اما جهانگردان با مشكلات زيادى در سفرشان روبرو هستند!
15- تسبيح
وقتى معلم رياضى آدم تعداد ضربات چوبى كه مىخواهد بزند با تسبيح حساب مىكند، شيردلترين پسربچهها هم ماستها را كيسه مىكنند، آقا مجيد ترسوى ما كه جاى خود دارد. اما اين آقا مجيد يك كله دارد كه در همه جهت كار مىكند به جز رياضى. ماجراى راهحلى كه آقا مجيد براى رفع اين مشكل پيدا كرده است، خواندنى است.
16- اسكناس صدتومانى
اين كه اسكناس دائى صدتومانى بوده است يا دهتومانى و بىبى راست مىگويد يا بقال، كل محله را درگير مىكند، آقا مجيد كه جاى خود دارد.
17- طفل معصوم
فكر مىكنم حتماً شما هم چنين ماجراى را در طول زندگىتان پشت سر گذاشتهايد، مادرى كه مىخواهد از دست بچهاش براى مدت خلاص شود، او را به شما سپرده است. در حالى كه شما خودتان در آرزوى شيطنت هستيد، بايد شيطنتهاى اين بچهرا تحمل كنيد و دم نزنيد.
18- عيدى
براى انسانهاى فقير قيافه گرفتن جلوى پولدارها مشكل است. آقا مجيد هم سر عيدى دادن به فراش مدرسه اين مشكلات را حس مىكند.
19- زبان بسته
اگر فكر مىكنيد كه مىتوانيد از جيره غذاى يك عده حيوان زبان بسته بزنيد و براى خودتان كتاب بخريد، حتماً اين داستان را بخوانيد تا بفهميد زبانبستهها چه بلائى مىتوانند سر شما بياورند.
20- ناف بچه
اگر به شما مىگفتند كه آينده يك بچه در دستهاى شما است، چه كار مىكرديد؟ به نظر شما چه شغلى براى او خوب است؟ پاسبان، پهلوان، كارگر سينما، معلم رياضى، شاعر يا تاجر. مجيد اين شغلها را براى بچه در نظر گرفته بود اما هيچ كدام چنگى به دل نمىزنند. شما چه شغلى را انتخاب مىكنيد؟
21- ماهى
اگر معلمتان بگويد خوردن ماهى براى مغزتان خوب است. حتماً شما هم خودتان را به در و ديوار مىزنيد تا ماهى بخوريد. اما آقا مجيد قصه ما مشكلاتش زيادتر از اين حرفهاست. اولاً بىبى از ماهى متنفر است. دوماً ماهى فروش او را بعنوان ماهىخور قبول ندارد. سوماً گربهها عاشق ماهى هستند.
22- خوابنما
داستان غمانگيزى است از پيرى و اميد به زندگى. شوخى بىجاى مجيد، كار دستش مىدهد و اميد به زندگى بىبى را قطع مىكند و حالا آقا مجيد بايد كلى زحمت بكشد تا اين اميد به زندگى را برگرداند.
23- يابو
داستان يك تاجر موفق آبفروش! و چگونكى شراكت مجيد با او و ورشكست كردن شريك!
24- تشويق
اگر شما از خواب و شيطنتتان بزنيد تا در درس رياضى قبول شويد. و نمره قابل قبول 14 را هم بگيريد. حتماً توقع تشويق را داريد. اما امان از وقتى كه ...
25- طلبكار
وقتى يك پسر بچه با كلى زحمت پولى به جيب مىزند. به اين راحتى از خير آن نمىگذرد. حتى اگر مجبور شده باشد آن را به كسى بدهد! براى زنده كردن پولش خود را به آب و آتش مىزند. اما امان از وقتى كه شرم هم داشته باشد!
26- ناظم
خوب به نظر شما مفيدترين آدم كيست؟ اگر نظرتان روى مردهشور شهر است، بهتر است از خواندن انشايتان در جلوى ناظم خوددارى كنيد و اگرنه هر چه ديديد از چشم خودتان ديديد!
27- هندوانه
امان از وقتى كه خريد مهمان به عهده مجيد باشد و تازه بخواهد آبروريزى نشود، بايد بيايد و ببينيد كه چه آبروريزى مىكند!
28- شهرت
اگر عكس و مطلب شما را هم توى مجله مىزدند (حتى در صفحه خوانندگان) همين قدر به خودتان مغرور مىشديد كه آقا مجيد قصهها!
29- اردو
اردو رفتن براى آدمهاى فقير خيلى متفاوت است با آدمهاى پولدار، آقا مجيد آن را تجربه كرد، اميدوارم هيچ كدام شما آن را تجربه نكنيد.
30- بيل
مسئوليت بيلدار بودن اردو، مسئوليت كمى نيست. فقط بايد خودتان را جدى بگيريد! در ضمن پارتى بازى هم نكنيد. حتى براى پسر قصاب محلهتان!
31- آبگوشت
خوب اگر در سمت بيلدار موفق نبوديد، شايد بتوانيد در سمت كمك آشپز خدمتكنيد و طريقه پوست كندن بادمجان را به سرآشپز ياد بدهيد! البته اگر آشپزتان بداخلاق بود مواظب خطرات جانى براى خودتان باشيد!
32- كراوات
كراوات زدن هم براى خودش عالمى دارد بخصوص اگر تا بحال نزده باشيد و توى فاميل بتوانيد با آن كلى قيافه بگيريد. اما امان از وقتى كه كراوات امانت ديگرى باشد.
33- خياط
داستان هميشگى لباس شب عيد. اما داستان غمانگيزى كه اميدوارم اين روزها بچهها كمتر آن را ببينند.
34- كتابخوان
بله آقا مجيد قصهما از خدا چى مىخواد؟ يك كتابخانه مفتى! البته نصيبش مىشود. اما كتابخانه هم براى خودش قوانينى دارد كه براى عشاق كتاب سخت است. و كله آقا مجيد به كار مىافتد كه چه طور اين قوانين را دور بزند و به مقصود برسد. اما همه چيز آنطور كه مىخواهد پيش نمىرود.
35- نان
نان در آوردن سخت است، بخصوص در نانوائى. اگر مىگويد نه، بدنيست اين قصه را بخوانيد.
36- سبيل
سبيل در آوردن و ماجراهاى آن قسمتى از دوران بلوغ هر پسرى است. و مسلماً اگر از هر مردى بپرسيد، قصههاى خندهدارى از آن زمان برايتان تعريف مىكند. قصه آقا مجيد هم توى كتاب هست، مىتوانيد بخوانيد و لذت ببريد.
37- نمره
آدمهاى عشق كتاب، معمولاً با ورزش سر و كارى ندارند. اما اگر يك معلم بد قلق به تورتان بخورد كه حاضر نيست مفتى نمره بهتان بدهد، بايد خودى نشان بدهيد.
38- دعوا
آخرين قصه آقا مجيد، هم براى خودش قصهاى است. داستان دعوا بر سر ارث و ميراث در حالى كه آقا مجيد تو فكرشعر و قصه است. داستان به گونهاى داستان غمانگيزى هم هست. چرا كه به مرگ بىبى اشاره مىكند و پايان دوران نوجوانى آقا مجيد. كه به نوعى داستان نوجوانى خيلى از ماها است.
39- پيام نويسنده
گرفتن جايزه هانس كريستين اندرسن براى خودش افتخارى است كه نصيب اين نويسنده خوب كشورمان شده است. اما شايد شما هم دوست داشته باشيد كه بدانيد نويسنده در هنگام گرفتن اين جايزه چه نطقى كرده است.
«به نام خدا
خانمها و آقايان، سلام
زمستانهاى سخت و طولانى كه برف راههاى روستاها به شهر را مىبست، خانه ما درمانگاه بچههاى بيمار مىشد. مادر بزرگ من پزشك سنتى روستا بود. او با خوراندن شيره گياهان بدمزه كوهى، داغ كردن پيشانى و چرب كردن تن با روغنهاى بدبو، بچههاى بيمار را معالجه مىكرد. من كه هشت سال داشتم، وردستش بودم. او جلوى چشمهاى بيماران وحشتزده، همه كارها و مراسم معالجه را روى تن من امتحان مىكرد تا ترس بچهها بريزد و به معالجه تن در دهند. گاهى مجبور مىشدم با گفتن قصهها و شعرهايى كه از خودم مىساختم و يا از مادران روستائى مىشنيدم، سر بچهها را گرم كنم تا دارو اثر كند. اين كه مىبينيد در بزرگسالى كارمند وزارت بهداشت و درمان شدم و قصهنويس كودكان و نوجوانان از همان جا شروع شد. از همان وقت شيفته افسانهها، شعرهاى محلى، آداب و رسوم مردم روستا شدم. رنج و تلخى زندگى بچهها را با گوشت و پوستم حس كردم و اينها دستمايه اصلى و هميشگى داستانهاى من شد. از ميان قصههايى كه از همان موقع به دلم نشست و هيچگاه فراموشش نمىكنم، قصه دختركى كوچولو، تنها و بيكس بود كه از مال دنيا فقط يك آينه داشت كه يادگار مادرش بود، او گوسفندان را به چرا مىبرد، شيرشان را مىدوشيد. از سرچشمه آب مىآورد و نان مىپخت. فرصت نداشت و نمىتوانست با بچهها حرف بزند و با آنها بازى كند. او حساس و خيالپرداز بود. براى آدمها، كوهها، ستاره و چشمه و گاو و گوسفند و هر چه را كه مىديد، داستانى مىساخت. اما، هرگز آنها را براى كسى تعريف نمىكرد.
يك روز زن كولى دورهگردى از نگاه سرگردان، صورت لاغر و رنگ پريده دختر فهميد كه توى دل و ذهن او قصه و شعر و حرف بسيارى پنهان شده و روز به روز زيادتر مىشود. آنقدر كه تن لاغر دخترك نمىتواند آنهمه قصه را تحمل كند و عاقبت قصهها و شعرها دخترك را مىكشند. اين بود كه گفت:«از خميرى كه به تو مىدهند تا براى خودت نان بپزى، آدمكى خميرى درست كن و برايش قصه و شعرهايت را بگو تا سبك و راحت شوى.» دخترك همين كار را كرد. هر روز از نانش كم كرد و آدمك ساخت، آينه مادرش را شكست و خردههايش را توى سينه آدمكها گذاشت. موقع خواب براى آدمكها قصهها و شعرهايش را گفت و خودش را توى تكهاى از آينه مادرش ديد، وقتى به خواب مىرفت، آدمكها كه پر از قصه شده بودند، راه مىافتادند و از راههاى روستائى به روستاها و شهرهاى ديگر مىرفتند، دخترك براى گفتن قصه بيشتر، مجبور بود آدمك بزرگترى درست كند و نانش روز به روز كوچكتر مىشد. از تنش مايه مىگذشت، اما با گفتن هر قصه روحش سبك و سبكتر مىشد و آرام مىگرفت و آخر هر قصه اين شعر روستايى را هم به عنوان سرراهى براى آدمكها مىخواند:
گلى از دست من بستون و بو كن -------- ميون هر دو زلفونت فرو كن
به هر جائى كه رفتى من نبودم ---------- بشين و با خود گل گفت و گو كن
با پايان داستان دخترك كارى نداريم. اين جور دختركها و پسركها هميشه و همه جا هستند و قصههاشان را آدمكها اينجا و آنجا مىبرند.
آدمكهاى من از روستاى من بيرون آمدهاند. روستاهاى ايران و شهرهاى ايران را گشتهاند و با بچهها و آدم بزرگها كه روحيه بچهها را دارند حرف زدهاند. امروز از مرز كشورها رد شدهاند و خودشان را به هيات داورى جايزه جهانى كريستين آندرسن رساندهاند. داوران چهره بسيارى از بچههاى روستايى جهان، خصوصاً روستاهاى كشورهاى آسيايى را در آينه سينه آدمكهاى من ديدند و حرفها و قصههاى آنها به دلشان نشست.
به عنوان يك نويسنده ايرانى، سپاسگزار و خوشحالم كه آدمكها، نه ببخشيد، قصههاى ساده مرا پسنديدهايد.
آدمكهاى زيادى از روستاهاى كشور من و از همه روستاهاى جهان در راهند و دارند به سوى شما مىآيند.
دوستان من، براى در آغوش كشيدن آدمكهاى قصهگو آغوش بگشاييد.
هوشنگ مرادى كرمانى
سپتامبر 1992 - برلن»
من هم در پايان به همه شما دوستان توصيه مىكنم كه وقتى براى در آغوش كشيدن آدمكها بگذاريد، بخصوص آدمكهاى آقاى مرادى كرمانى
شاد و كتابخوان باشيد،
كرم كتاب
كرم كتاب عزير فقط همين را بگم كه من كه تا حالا بيشتر از 10 كتاب غير درسي نخوانده ام(اونهم ما اولاي انقلاب است) حدود نيم ساعت وقت گذاشتم و مطالب تو را در باره كتاب قصه هاي مجيد خواندم. واقعا جالب بود دست تو و آقاي مرادي كرماني و بخصوص مجيد اصفهاني درد نكند. زماني